.
.
.
پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد
والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم
که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه
به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه
.
.
.
.
.
.
جمعه یعنی تلویزیون سیاه سفید ۲۱ اینچ پارس ، گزارش
هفتگی ، بوی نم ، مشق های ننوشته …
این تعریف از جمعه هیچوقت از سرم بیرون نمیره !
.
.
.
یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که
صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …
.
.
.
.
.
.
شما یادتون نمیاد ، دبستان که بودیم وقتی معلممون
میگفت “یه خودکار بدید به من” ؛ زیر دست و پا همدیگه
رو له و لورده میکردیم تا زودتر برسیم و معلم خودکار
ما رو بگیره …
.
.
.
ﻣﺎ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﯿﻢ ﺗﻮﭖﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﻭﻻﯾﻪ
ﮐﻨﯿﻢﻭﺍﻣﯿﺴﺎﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺳﻮﻻﺥ بشه و ﭘﺎﺭﻩ ﺵ ﮐﻨﯿﻢ …
ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥﺩﻭﺗﺎ ﺗﻮﭖ ﻧﻮﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﺎﺭﻩ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!!
.
.
.
.
.
.
یادش بخیر بچه که بودیم از این فرفره کاغذیا درست
میکردیم و میدویدیم تا بچرخه ؛ بعضی وقتا هم که دیوارو
نمیدیدیم و با سر میرفتیم توی دیفال …
.
.
.
“بی سرو صدا ، وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید
توو حیاط ؛ معلمتون نیومده”
یکی از ناگهانی ترین و سورپرایز کننده ترین جملات
دوران مدرسه …
.
.
.
.
.
.
شما یادتون نمیاد اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” از
تلویزیون پخش میشد باهاش غلط غلوط میخوندیم تا میرسید
به جای “همه به پیش … به یکصدا …”
یه دفعه به تقلید از خواننده هاش اوج میگرفتیم و با
شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” !
.
.
.
یادش بخیر قدیما تلویزیون که کنترل نداشت یکی مجبور
بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه
…
.
.
.
.
.
.
یادش بخیر ، اون قدیما وقتی چسب نواری کم میاوردیم از
جلد کتابامون می کندیم …
.
.
.
مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا
اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی
کنم …
این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام
میدادم !!!
.
.
.
.
.
.
یادش بخیر یه برگ از درخت میکندیم میذاشتیم رو دستمون
با اون یکی دست محکم میزدیم روش میترکید کلی حال
میکردیم !
.
.
.
یادتونه قدیما موقع پخش فوتبال میگفتن “کسانی که
تلویزیون سیاه سفید دارن بازیکنای مثلا پرسپولیس رو به
رنگ تیره میبینن” ؟؟؟
.
.
.
.
.
.
کیا یادشونه وقتایی که معلم میخواست سوال بپرسه پاک
کنمونو مینداختیم زیر میز که بریم بیاریمش و تو تیررس
نگاه معلم نباشیم ؟
.
.
.
بچه که بودیم هرجا خوابمون میبرد ، صبح توی تخت خودمون
بیدار میشدیم …
.
.
.
.
.
.
ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ میشمردیم ﺗﺎ
ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ …
ﻳﻪ ﺷﻴﺸﻪﻱ ﻛﺎﻣﻞ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻛﻪﺗﺎﺳﺮﺵ ﻳﺦ ﺑﺎﺷﻪ .
.
.
.
یادش بخیر اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه
پسرا میپوشیدن …
.
.
.
.
.
.
بچگیا تفریحمون این بود که وقتی جوراب می پوشیدیم و
پامو روی فرش می کشیدیم و به یه نفر دیگه دست میزدیم
تا جرقه بزنه !!!
.
.
.
یادش بخیر قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر
شروع میشد ، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ
بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون که وحشتی توی دلمون
مینداخت که این بچه ها چه بلایی سرشون اومده ؟
آخر برنامه هم نقاشی های فرستاده شده بود که همش رنگ
پریده بود و معلوم نبود چی کشیدن … تازه نقاشی هارو یه
نفر با دست میگرفت جلوی دوربین ، دستش هم هی میلرزید !
آخرش هم : تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید
طبقه دوم ، گروه
کودک و نوجوان …
.
.
.
نظر فراموش نشه لطفا